جمعه بیا دعای مرا مستجاب کن
تا پشت تو نماز بخوانم امام من ...
نه تنها چشمهایت سوره ی والشمس می خوانند
به المیزان قسم تفسیر یوسف می کند رویت
بخوان دعای فرج را خدا کند آید
که روضه خوان غریبی و میخ در گردد
در حجاب است ز بی رغبتی ما دلدار
ورنه یوسف به خریدار نماید خود را
فقیر گوشه نشین محبتت هستم
بساز با دل آنکه فقط تو را دارد...
یا نوازش کن سرم را یا به من سیلی بزن
در دو صورت گر رسد دستت به من میبوسمش
اگر حجاب ظهورت، وجود تار من است
خدا کند که بمیرم ... چرا نمی آیی ؟
انگشت به لب مانده ام از قاعده ی عشق
ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم
گفتم شبی کنار تو افطار میکنم
آقا نیامدی رمضان هم تمام شد
از بس که غلو کرده نگاهم پی دیدار
دیگر نظر از جنبش مژگان گله دارد
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر!
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد ؟!
روزه ی هجر تو از پای بینداخت مرا
کی شود با رطب وصلِ تو افطار کنم
تشنه یک لحظه دیدار توأم؛ حال مرا
روزه داری لحظه ی افطار میفهمد فقط
دلم از فرط گنه سنگ شده کاری کن
که نفس های تو در سنگ اثر خواهد کرد
ساقی ببخشا جام را، از باده پر کن کام را
گو باز این پیغام را، پیمانه گردان می رسد
پی نوشت:
خجسته باد میلاد حضرت صاحب العصر و الزمان (عج)
هزار یوسف مصری، کلاف حُسن به کف
نشسته اند به صف در میان بازارات
این چارده آیینه جمال است به یک حسن
آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است
تو یوسف زهرایی و صد یوسف مصری
سردرگم و جان بر کف بازار تو باشد
نمک سفره ی دلدار کفایت کُنَدَم
تا ابد بر سر این سفره زمین گیر شدم
به جای آنکه باشم کوه آتش، هیزم خشکم
سراپا آتشم کن تا مگر خاکسترت گردم