ببار ای جاری هموار ! ای باران بی پایان !
به دیدار تو تا کی این زمین پیر خواهند ماند ؟!
رحمت به روح صائب شیرین سخن که گفت:
عالم پُر است از تو و خالی است جای تو ...
همه در صف که پی آمدنت جان بدهند
ملک الموت خودش اول آن صف باشد !
هر کجا سفره شود پهن ، کنارش نمک است
نمک سفره ی پنجشنبه دعای فرج است
نسیم صبح ! به پاداش ، جان من بستان
ببر به حضرت جانان سلامِ منتظران
ظل ممدود خم زلف تو ام بر سر باد
کاندران سایه قرار دل شیدا باشد
سایه ات را از مدار روسیاهان برمدار
ماه از شب برنمیگیرد نگاه خویش را
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
فِطر ما بر دوش صاحب خانه ای افتاده است
کز نگاهش یک جهان جیره مواجب می خورند
گیسو مفشان ، توبه ی ما را مَشِکن
چون توبه ی عاشقان به مویی بند است
ما بی سلیقه ایم ، تو حاجات ما بخواه
ور نه گدا مطالبه ی آب و نان کند ...
پی نوشت:
شب قدر است ...
از قول من به حضرت حافظ بگو صبا :
پس کی تمام می شود این انتظار من ؟
بالای سرم نام تو را نقش نمودم
یعنی که سر من به فدای قدم تو
معنی چشم انتظاری را نفهمیدم ولی
جان مادرهای مفقودالاثرها العجل
اگرچه من رفیق نیمه راه و بی وفا بودم
چو عباس بن حیدر (ع) با وفایم می کنی یا نه ؟
ای نگاه کرمت کارگشای همه خلق
گاه گاهی به نگاهی دل ما را بنواز
گرچه ما لکه ننگیم و مضافیم همه
دور سجاده تو گرم طوافیم همه
یک صبحدم به صحن گلستان گذشته ای
شبنم هنوز بر رخ گل آب می زند ...
ای زخمی از دوروئی من ! دوست دارمت
در گیرودار تیرگی و روشنائی ام
ای خدا کاش شود سال نو ام عید فرج
که نگاهم نگران منتظر آن روز است