در حجاب است ز بی رغبتی ما دلدار
ورنه یوسف به خریدار نماید خود را
فقیر گوشه نشین محبتت هستم
بساز با دل آنکه فقط تو را دارد...
یا نوازش کن سرم را یا به من سیلی بزن
در دو صورت گر رسد دستت به من میبوسمش
اگر حجاب ظهورت، وجود تار من است
خدا کند که بمیرم ... چرا نمی آیی ؟
گفتم شبی کنار تو افطار میکنم
آقا نیامدی رمضان هم تمام شد
از بس که غلو کرده نگاهم پی دیدار
دیگر نظر از جنبش مژگان گله دارد
و خدا خواست که یعقوب نبیند یک عمر!
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد ؟!
روزه ی هجر تو از پای بینداخت مرا
کی شود با رطب وصلِ تو افطار کنم
به جای آنکه باشم کوه آتش، هیزم خشکم
سراپا آتشم کن تا مگر خاکسترت گردم