خواستم باغِ رُخَش را ، به ادب داد پیام :
« به فلانی برسانید که آدم باشد »
تشنهی یک لحظه دیدار تو ام ، حال مرا
روزهداری لحظهی افطار میفهمد فقط
مرا بدون تو حالی برای شادی نیست
شبیه بچه یتیمان به وقت روزِ پدر
در حیرتم که عشق از آثارِ دیدن است
ما کورها، ندیده چرا عاشقت شدیم؟!
یا رب ! دعای خسته دلان مستجاب کن
اشکی بده که راه فرج باز می کند
کار اگر غیر گدایی ز در خیمه ی توست
راضی ام من همه ی عمر به بیکار شدن
ببار ای جاری هموار ! ای باران بی پایان !
به دیدار تو تا کی این زمین پیر خواهند ماند ؟!
گفتی که رفته رفته چو عمر آیمت به سر
عمرم ز دیر آمدنت رفته رفته رفت
به عالمی نفروشم دمی ز حالم را
که انتظار فرج قیمتی ترین چیز است
پلکِ این پنجره ی بسته به آن سو که تویی
گرچه شد باز ، ولی باز به دیدن نرسید
دیده را فایده آن است که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
ما مشقِ غمِ عشقِ تو را خوش ننوشتیم
اما تو بکش خط به خطای همه ی ما
از قول من به حضرت حافظ بگو صبا :
پس کی تمام می شود این انتظار من ؟
گرچه ما لکه ننگیم و مضافیم همه
دور سجاده تو گرم طوافیم همه
یک صبحدم به صحن گلستان گذشته ای
شبنم هنوز بر رخ گل آب می زند ...
نه تنها چشمهایت سوره ی والشمس می خوانند
به المیزان قسم تفسیر یوسف می کند رویت
در حجاب است ز بی رغبتی ما دلدار
ورنه یوسف به خریدار نماید خود را